...پشت میز قمار دلهره ی عجیبی داشتم
...برگی حکم داشتم و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین
...بازی شروع شد
...حاکم او بود و من محکوم
...همه ی برگ هایم رفتند و سربرگ بیش نماند
.برگی از جنس وفا رو کرد ... من بالاتر آمدم
.بازی در دست من افتاد
... عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید
.حکم امد از جنس چشم سیاهش
...زندگی
.حکم من پایین بود و باختم
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان